بسم الله الرحمن الرحیم انه خیر ناصر و معین
همه شما حتما داستان آن حمّال تبریزی را شنیده -اید...نمیدانم حمال بود یا نه؟ حتی نمی دانم اهل تبریز بود یا شهر دیگر...
این که چه کاره بود و کجا بود...اصلا مهم نیست...این ها را من هم نمیدانم و در خاطرم هم نمی ماند...من فقط اصل ماجرا را میدانم...که...
که روزی طفلی در حال سقوط از بام بود ،حمال عابر صحنه را می بیند و حال بد مادر طفل را!که دهان می گشاید و میگوید:"خدایا نگاهش دار".
و طفل در همان حال متوقف می شود ...میان زمین و آسمان!
می روند و طفل را می آورند و از آن عابر می پرسند که چگونه شد؟چگونه جادو و سحری کردی تا طفل را میانه آسمان و زمین نگاه داشتی؟
و پاسخش...
و پاسخش...
و پاسخش که مو بر تن آدمی راست میکند و دل می لرزاند...
خیلی راحت و خونسرد جواب می دهد که:مگر چه شده؟عمری من به حرف خدایم گوش دادم و فرمانش را اطاعت نمودم و حال یک بار خدایم خواهش مرا اجابت نمود!!!
(بازهم نمیدانم بام بوده یا جای دیگر؟ نمی دانم مادرطفل هم بوده یا نه؟ و نمیدانم که آیا گفته است بایست یا گفته است خدایا نگاهش دار..که این ها اصلا هم مهم نیست...!!!)
قلب مطمئن؛... همین است!به همین راحتی و این قدر مطمئن...
اما این قلب من مشکل دیگری دارد!!!گوش میدهد به خیلی نواهای دیگر و پیش میرود با خیلی دعوت های دیگر...
خدایا مطمئنش کن به خودت...
پی نوشت:انشاءالله سفرنامه در پست های بعدی ادامه خواهد داشت)
در پناه حق
|